"او هرگاه احساس می کرد دانشجویی آماده پرواز مستقل هست، هرچه امکان و توان داشت به خدمت او می گرفت.به نظر می رسید که بیش ترین لذت او در زندگی، اگر نگوییم هدف نهایی او، پرواز دادن دانشجویان در آسمان هایی بود که خود دانشجو بر می گزیدند. پرواز که آغاز می شد، گویی چشمه های عرق لذت در او تراوش می کرد، قطره های عرق از پیشانی و گونه و گردنش سرازیر می شد و لبخندش به سان هاله ای همه چهره اش را فرا می گرفت...."
" سادگی، صمیمیت، برداشتن مانع های سر راه ارتباط های علمی - فرهنگی، دقت، مسئولیت، مهربانی، واقع بینی، جدیت در کار و سخت گیری درباره اصول و نکاتی که از دیدگاه او باید مراعات می شد و شگردهایی که در موقعیت های مختلف ماهرانه بکار می بست، از محتوای درس هایی که می گفت آموزنده تر بود. من حق استادی او را بر خودم با دل و جان پذیرفتم. او به دنیای درونم راه یافت، بخش دیگری از من شد و در کنار چند استاد دیگری که در عوالم درونیم با من زندگی می کنند، جای گرفت...
روزی که می خواستم از او خداحافظی کنم، فقط نگاهش می کردم و اطمینان داشتم احساسم را بی نیاز از کلام، درک می کند. می دانستم قفل شدن کلام را می شناسد و اصراری نداشتم که تقلا بکنم آداب ظاهری خلاف حس و حالم به زور به جا بیاورم. اورا سال هاست ندیده ام، اما شاید روزی نباشد که به ذهنم نیاید و گفتگویی میان من و او برقرار نشود.....
مطالبی که آمد بخشی از کتاب "استادان و نا استادانم" هست
عنوان کتاب: استادان و نا استادانم
ناشر: موسسه فرهنگی - هنری جهان کتاب
با روایت: عبدالحسین آذرنگ