من از روزی که سرکلاس کارآفرینی فهمیدم معلم ما استخدام یکی از ادارات هست....معنای بی اعتمادی را واضع فهمیدم و درک کردم........
من از روزی که بحث در مورد فرهنگ بود و از یک فرهنگی شندیم که باید کار فرهنگی کرد....معنای وظیفه نشناسی را متوجه شدم....
و از روزی که چهار سیب داشتیم و ما 5 نفر بودیم تنها کسی از سیب متنفر بود مادر بود ....معنای محبت را دیدم.....