برنامه درسی

علمی-آموزشی

برنامه درسی

علمی-آموزشی

 

شاد بودن تنها انتقامی است که می شود از زندگانی گرفت.

تأثیر محبت بر ساختارمغزی

نیاز کودکان به مهر و محبت به اندازه کافی شناخته شده است اما این شناخت که عشق و علاقه نه تنها در پختگی عاطفی نقش دارد بلکه ساختار مغز را نیز متأثر می کند، یافته جدیدی است.


در یک تحقیق روان کاوان آلمانی،کودکان یتیم یک کشور اروپای شرقی را مورد مطالعه قرار دادند، در مغز آن ها"حفره سیاهی" یافتند. این همان بخش از مغز است که مسئولیت رشد و تحول در درک و احساس و ساخت، عملکرد و هضم عواطف، تجربه زیبایی و لذت، لیاقت و هنر رفتار و برخورد عاقلانه با دیگران را بر عهده دارد.


به نوشته برنا،پژوهش های علم اعصاب ثابت کرده اند که سیستم اعصاب نه تنها به تحریکات عاطفی عکس العمل نشان می دهد بلکه در پاسخ به آن ها تغییر می کند.


مغز یک نوزاد هنوز به خوبی شکل نگرفته و بدون ساختار است و برای رشد و تحول خود به تحریک نیاز دارد، لبخند، تماس چشمی و وجود یک پرستار سبب آرامش و آسودگی خاطر و همچنین ترشح هورمون هایی در قشر پیشانی، یعنی در آن بخشی از مغز که در همان سال های نخستین شکل می گیرد و در پختگی رشد و تحول رفتار اجتماعی سرنوشت ساز است می گردد.


هر چه روابط و تأثیرات متقابل مثبت بیشتری به وقوع بپیوندد اتصالات و شبکه های بهتر و بیشتری در این بخش ایجاد می شود.


یک مطالعه نشان داده است " نوزادانی که با مادرات تحت فشار روحی یا افسردگی بزرگ می شوند بعدها بیشتر از حد متوسط آسیب پذیر بودند. این ها در مواقع سخت و پیچیده با ترشح هورمون های فشار عکس العمل نشان می دهند".


پرورش کودک با یک مراقب دلسوز و مهربان، به تقویت ساختار مغزی و تکامل آن کمک می کند.سوگرهاردت متخصص روان درمانی تردید دارد که پرورش و تربیت نوزاد توسط افراد غریبه بتواند این کیفیت پرورشی را به وجود آورد. در کودکان کم سنی که توسط غریبه ها پرورش می یابند احتمالاً این کمبود تجربه که وجود و مفهوم خاصی برای دیگری داشته باشد وجود دارد.

داستان کوتاه عبرت

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد . روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت : در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت :در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف.

تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.

اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم.

دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد.

روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند.

بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود.

قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند.

دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.

پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند.


هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.


سخن روز

ستایشگر معلمی هستم که چگونه اندیشیدن را به من می آموزد




 نه اندیشه ها را

یا صاحب الزمان

من عاشقم به نگاهت، اگر چه ناپیداست

زبان بسته من، انتهای هر غوغاست

تو برده ای دل مار ا، در این زمانه غم

 مرا کنون زتو این بس، که خاطرت با ماست

حدیث عشق چه گویم تو را ، که می دانی

هزار نکته که از اشک چشم ما پیداست

مرا به میهمانی چشمان خود دعوت کن

نگو که سهم نگاهم حوالت فرداست

چگونه می شود آدم نشد به مکتب عشق

هوای سیب تو دارم گناه من اینجاست

دخیل مکتب عشقم کنون به مشق صبوری

چه جای شکوه از عالم که عشق پابرجاست

میان آیینه تصویر بی تو می میرد

نکرده درک ظهورت نشان غیبت ماست

نفس گرفته بوی تو را نام نامی لب ها

که واژه واژه مجنون تلاوت لیلاست

سلام بر تو که شد ورد پاک لب هایم

طنین گرم جوابت به خواب هم رویاست

تو مهر نامه اویی، تو مهر پنهانی

چه بیم غرقه توفان که ناخدا با ماست

چه جای طعن حریفان،چه جای ماتم و غم

که قطره قطره نباشد اگر که با دریاست

اگر که خلق جهان دل به دیده می بندند

من عاشقم به ندیده که عشق من زیباست

تو آخرین قدحی،ختم ساغر عشقی

تویی که هدیه صبری، خدا چنین می خواست